رمان ایرانی

بخت زمستان

از پس پرده اشک به وضوح دیدم که نگاهش تغییر کرد و مهربان شد. شراره‌های طلایی رنگ نگاهش چون آفتابی سوزنده و بران، اشک‌های روی گونه‌ام را خشکاند. خیلی آرام گفت: تو چشمای تو چیه دختر که انقدر...و بقیه حرفش را خورد.

پرسمان
9786001870460
۱۳۹۳
۳۶۰ صفحه
۶۸۱ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های مهشاد لسانی
ایستگاه آخر
ایستگاه آخر در بهار... در امتداد کوچه‌ای باریک... در لحظه‌ای نزدیک... با عطر یاس‌های بنفش آغاز کردند... عاشق شدند... شکستند و روزی که گسستند، نمی‌دانستند شکستن چه بهایی دارد... نمی‌دانستند که گسستن آغاز ویرانی‌ست... و همچنان گریختند و دویدند، تا ایستگاه آخر...
مشاهده تمام رمان های مهشاد لسانی
مجموعه‌ها