روزی خاکسترین و تیره چهره گشود،ابرها سنگینی میکردند و هوا را سردی خاصی در بر گرفته بود که ریزش برف را نوید میداد.کلفتی به اتاقی که کودکی در آن خوابیده بود و پردههایش را کشیده بودند وارد شد.کلفت به طور خودکار که به خانهی روبهرو که خانهای گچمالی شده و ایواندار بود نظر انداخت و به سوی تختخواب کودک رفت گفت بلند شو فیلیپ،ملحفه را برداشت کودک را در آغوش گرفت و او را پایین برد...