راهی نداشت. میخواست بداند. انگشتم را روی بینی گذاشتم که یعنی یواشتر و گفتم: «ماجون برای رقابت با جاریهاش، میخواست بزرگترین کوفته رو برای پدربزرگم بپزه. توش به جای آلو یا تخممرغ، یه جوجه درسته بذاره. واسه اینکه کوفته به اون بزرگی وا نره اونقدر میکوبدش روی تخته که یه لپه میپره توی چشمش.» «کور میشه؟» و از چشم بد ریخت و افتاده ماجون همه چیز پیدا بود. محسن تا سهتا پیچ بعد ساکت بود و بعد یکهو گفت:«خیلی شیرزنه.»