اولینبار چهار سال و هفت ماه پیش آن خانه و ستونهای سفید و تاق مثلثی پر ابهتش را که جدیتی دادگاهگونه به آن میداد، دیده بودم. حالا میان اثاث و تزیینات که آرایششان هیچوقت تغییر نمیکرد؛ پرده شرابی کنار روزنه سقفی مشبک آهنی، قفس خالی کنار چوببست گل رز، تصویر نارون سرخی در پسزمینه که اولین روزها همه با هم مشتاقانه کاشته بودیمش، نیمکت سنگی کنار تنه پوستهپوسته درخت که زیر پاشنه کفشم صدایی خشک میداد، درختچههای ماگنولیای گذر رودخانه و نرده آهنی تزیینی به سبک نیوئورلین؛ حسی پراضطراب به من میگفت زمان به عقب برگشته است. اکنون مثل نخستین شب زیر رواق راه میرفتم، به طنین تو خالی قدمهام گوش میسپردم، از لابهلای باغ میانبر میزدم و به سوی محلی میرفتم که دستهدسته بردگان داغخورده، زنانی که دامن لباسهای سوارکاریشان را بر بازو انداخته بودند و سربازان نزار و زخمی با پانسمانهای سردستی در سایههایی آکنده از بوی لاکالکل، بوی نمد و بوی نیمتنههای فراک کهنه با بوی تازه عرق، صفبسته منتظر بودند. درست به موقع از زیر نور بیرون آمدم چون صدای شلیک شکارچی بلند شد و پرندهای از پرده دوم بر صحنه افتاد. دامن آهاری همسرم از برابر سرم گذشت. دقیقا جایی ایستاده بودم که او وارد میشد و ورودی باریک را تنگ کرده بودم...