حوریا میگوید: ’’ چی از جون پسرم میخوای؟ چرا اذیتش میکنی؟ تو کی هستی که از مریضی ارشک من خبردار شدی و اومدی سراغش؟’’ زن نزدیک میآید. حوریا فقط به لبهایش نگاه میکند. میترسد با نگاه زن جادو شود. زن میخندد. دندانهایش نه مثل مروارید که مثل الماسهای تراش خورده میمانند. زبانش را که شبیه نیش مار است میکشد روی لبهایش و میگوید: ’’مامداس‘’’