میگویم:«که عاشق چشمهای عسلیاش شده بودی؟!» سام میگوید:«جوانی بود و...» پشت به دیوارکوب تکیه داده به مبل. سایهاش تلنبار شده بر تکهای از سنگفرش جلوی پایش. شاهکار میگوید:«جوانی و سرکشی!» میخندم:«طغیان احساس!» سهیل روی زمین زانو زده است و ماشین باری زرد کوچکش را روی سنگهای سبز کف هال سر میدهد. شاهکار میگوید:«خوش به حالت بابا! فقط یک بار عاشق شدهای.» و قلممو را توی رنگ نارنجی و اکر میزند. برمیگردد رو به من:«رحم داشته باش مامان! یک بار یک جفت چشم عسلی! فقط یک بار عشق.» میگویم:«پس سهم من چی؟» میگوید:«دوستت داشته. دوست داشتن با عشق فرق میکند.»