زن آنجا ایستاده، در لباس بلند سفیدش. آنجا ایستاده، و آنجا نیست. نگاهش را نمییابم. نگاهش در گورستان نیست؛ در باغ نیست؛ آنجا نیست. کنارش میایستم. سرما به صبح زده. ساعتها ایستادهایم. آفتابها ایستاده. گاه احساس میکنم آنجا نیست. اما آنجا ایستاده. هزار سال است که ایستادهایم. نمیدانم چگونه آنجا ایستاده بودیم و کنار هم همدیگر را گم کرده بودیم. رویش به مرداب بود، دستهایش را جستجو کردم. گفت: «دایم دعوا میکردن، نمیدانم چند سالم بود شاید نه سالم بود، یا هشت نمیدانم. دایم دعوا میکردند.» ساکت ایستاده بودم. دستهایش یخ کرده بودند، پرسیدم: ‘‘کی؟‘‘ نگاهم نکرد. جواب مرا نمیداد. با خودش حرف میزد. برای مرداب حرف میزد.