نمایش‌نامه

نمایش‌نامه‌های تک‌پرده‌ای

پردینز: یادت می‌آید که من چطور او را به یک الهه یونانی تشبیه می‌کردم با پیراهن سفید، شیپور طلایی، با صندل و تاج گل. هیچ‌کس جز تو نمی‌دانست که من «شهرت» را به این شکل در نظر مجسم می‌کردم و به او اعتقاد داشتم و او را موجودی واقعی می‌پنداشتم. ایمان داشتم که یک روز خواهد آمد ولی همه مرا احمق تصور می‌کردند. آنجلا: یادم هست، بهتر نیست که بگویی چرا دنبالم فرستادی؟ پردینز: برای اینکه هیچ‌کس جز تو در این دنیا وجود ندارد که حرف‌هایم را بفهمد.

قطره
9786001198328
۱۳۹۵
۲۴۴ صفحه
۲۸۲ مشاهده
۰ نقل قول
جمعی از نویسندگان
صفحه نویسنده جمعی از نویسندگان
۲۸۸ رمان ...
دیگر رمان‌های جمعی از نویسندگان
تلخ عین عسل (داستان‌های کوتاه طنز جهان)
تلخ عین عسل (داستان‌های کوتاه طنز جهان) راستش را بخواهید من آدم پر دل و جراتی نیستم. یعنی لزومی ندارد آدم شجاعی باشم. سرباز و خلبان آموزشی و راننده تانک یا غواص و این حرف‌ها نیستم. یک آدم معمولی. یک طراح و برنامه‌ریز. بیشتر از بیست سال سابقه در ادارات مختلف را یدک می‌کشم. در صنایع آرایشی و بهداشتی و مواد خام صنعتی کار کرده بودم. حالا ...
هنر قصه
هنر قصه نیافتم! نیافتم! فریاد می‌زنم دوستانم کجایید؟ من به «آن‌ چیز» نیازمندم. پس، به عیادت کسانی که نمی‌شناسم می‌روم. اکنون می‌توان به آنچه در گذشته گذشته و آنچه بر زمین از موسیقی در من سیلان دارد سراپا عریان بایستم. نمی‌هراسم! هراس! تو بعدی از زندگی من بودی که هم اندازه نیاز و کوچکی در دوره‌ای آدم را فتح می‌کرد. حتی پرتویی ...
و موسی گریه کرد ( مجموعه داستان)
و موسی گریه کرد ( مجموعه داستان) پیدا کردن اداره مهاجرین بومی در آن شهر بزرگ برای موسی کار آسانی نبود، ولی سرانجام موفق شد خسته و گرسنه با پاهایی دردناک خود را به آنجا برساند. وقتی در برابر میز مرد سفیدپوستی که پشت روزنامه‌ای مخفی شده بود ایستاد، قدرت آن را نداشت که حرف بزند. سرانجام مرد سفیدپوست روزنامه را پایین آورد و با نفرت نگاهی به ...
چقدر حرف نمی‌زند
چقدر حرف نمی‌زند نمی‌دانم از کجا شروع کنم؟ از تنهایی توی این خانه درندشت با این ویلچر که همه جا باید باهات باشد، یا خشت‌های سیاه وسط حیاط، بین آن همه خشت‌های قرمز؟ نمی‌دانم تا به حال شده روی صندلی چرخ‌دار بنشینی، لختی کف پات را بگذاری روی جا پای فلزی‌اش؟ موقعی که از تخت خودت را می‌اندازی روی آن و پاهایت را ...
19 پرچم
19 پرچم چهار روز پیش، پانزدهمین پرچم را بر فراز پانزدهمین قبر برافراشتیم. سه روز قبل، تمام ذخیره غذایی‌مان در انبار سوخت، دو روز است نخوابیده‌ام. سرمان به شدت درد می‌کند. دیروز سه نفر از دیگر دوستانمان در بمباران جان سپردند و سه پرچم دیگر...
مشاهده تمام رمان های جمعی از نویسندگان
مجموعه‌ها