آدمهای قصههای زکریا تامر، چنان تا مغز استخوان گرسنهاند که یکدیگر را به شکل خوراک میبینند. در بیشتر قصههای او میل، حول شکم تمرکز یافته است. اشتیاق، اشتیاق خوردن است، اشتیاق بلع. اوج این اشتیاق در قصهای که نامش هم گرسنگی است تجلی یافته است، آنجا که شخصیت قصه در خواب، کودکی را میخورد و تنی را به شکل نان میبیند، یا قصه عروسی شرقی که در آن نیز به کنایه به گرسنگی و غلبه اشتیاق خوردن بر هر اشتیاق دیگری اشاره میشود، و این میل در بسیاری از قصهها با خشونت میآمیزد و به تمامی اینها باید وحشت را افزود که چون شمشیری بران بر بالای سر شخصیتهای داستانهای تامر نگه داشته شده است. برای همین است که تامر به رغم بیزمان و مکان بودن قصههایش، نویسندهای است سخت معاصر و همپیوند با واقعیتهای عینی عصری که در آن زیسته است. قصههای او بیاینکه آشکارا به دورانی خاص اشاره داشته باشند، با سیاست پیوند خوردهاند. در این قصهها، گویا کابوس خشونتهای بنیاد گرایانه خاورمیانه نیز به درستی ترسیم شده است. کابوس آیندهای که دیگر آینده نیست.