در زمانهای قدیم، مرد ثروتمندی به نام «اینامورایا گنسوک» در بخشی از کشور ژاپن به نام «تامبا» زندگی میکرد. گنسوک دختر بسیاز زیبا و باهوشی به نام «اونسو» داشت که او را برای تحصیل به مدرسهای در شهر فرستاده بود؛ اما به خاطر ضعیف بودن سطح علمی شهر مجاور روستاشان، او را به «کیوتو» فرستاد. مدتی گذشت و اوسونو با یکی از خویشاوندان پدرش به نام «ناگارایا» ازدواج کرد و صاحب پسری شدند. اوسونو چهار سال پس از ازدواجش مریض شد و مرد. نخستین شب بعد از خاکسپاری، پسرش نزد پدر آمد و گفت: «مادر برگشته و در اتاق خواب است».