صدای گامهای سنگینی که از ایوان بالا میآمدند به گوشش خورد. پاها با شتاب سنجیده نزدیک شدند، کنارش توقف کردند. سپس برای دقایق طولانی که در آن هویچی حس میکردکل بدنش را دارد با تپش قلبش میلرزد سکوتی عمیق همهجا را فرا گرفت. سرانجام صدای خشنی در نزدیکیاش زیر لب سخن گفت: «بیوا که این جاست، اما از بیوانواز فقط دو گوش میبینم... پس به این خاطر است که او پاسخی نمیدهد: او دهانی ندارد که با آن سخن بگوید و جز گوش هایش چیزی از او باقی نمانده است... اکنون همین گوشها را برای اربابم میبرم تا گواه این باشد که دستورات همایونی تا آخرین حد ممکن اجرا شدهاند...»