رمان خارجی

عمویم جمشید خان که همیشه باد او را با خود می‌برد

هیچ‌کدام از ما به درستی نمی‌دانیم که جمشیدخان کی و چگونه کمونیست شد، به ویژه اینکه در ایل و تبار ما تا کنون کسی چپ نشده بود، آن‌گونه که می‌گویند جمشیدخان در برابر شکنجه‌ها و آزارهای سخت زندان مقاومت قهرمانانه و بسیار بی‌نظیری از خود نشان داده و هیچ‌چیز را فاش نکرده بود، طوری که جلادان رژیم با دیدن این شجاعت افسانه‌ای، برای گرفتن اعتراف از او هر روز روش‌های تازه‌تری را به کار می‌گرفتند...

نیماژ
9786003672000
۱۳۹۵
۱۳۶ صفحه
۴۷۴ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های بختیار علی
شهر موسیقیدان‌های سفید
شهر موسیقیدان‌های سفید در عصری که از آن با عنوان «عصر غروب غول‌های ادبی» یاد می‌شود، می‌توان با جرات هرچه تمام‌تر از بختیارعلی به عنوان «غول بزرگ ادبیات امروز جهان» نام برد. باید این رمان شگفت‌انگیز را خواند، تا قدرت جادویی قلم را باور کرد. «شهر موسیقی‌دان‌های سفید» بی‌گمان بزرگ‌ترین شاهکار تاریخ ادبیات کرد و یکی از ماندگارترین آثار ادبیات داستانی جهان است. «جسم ...
شهر نوازندگان سفید
شهر نوازندگان سفید «شهر موسیقیدان‌های سفید» (شهر نوازندگان سفید) یک رمان نخبه‌گراست. موضوع اصلی آن هنر و درون‌مایه اصلی‌اش ارزش هنر و تلاش برای حفظ آثار هنری است. ساختار غیرخطی این رمان کمک زیادی به کشش و جذابیت داستان می‌گند. نثر کتاب آن‌قدر شیوا و روان است که گاهی به شعر می‌ماند. بختیار علی در قالبی کاملا متفاوت، تقابل زیبایی و مرگ، فجایع ...
عمویم جمشیدخان (مردی که باد همواره او را با خود می‌برد)
عمویم جمشیدخان (مردی که باد همواره او را با خود می‌برد) جمشیدخان به یاد دارد که تا وقتی در آسمان بوده، کمونیست بوده است، ولی همین که روی پشت‌بام مکانیکی می‌افتد، دیگر کمونیست نیست... بادی که جمشیدخان را از جنوب به شمال می‌برد، گذشته او را از حافظه‌اش می‌زداید. بعدها هم هربار که باد او را برمی‌دارد، با سقوط بر سطح زمین، دگرگونی بزرگی در او به وجود می‌آید و توهمی ...
قصر پرندگان غمگین
قصر پرندگان غمگین ناگهان احساس کرد که با همه اشیای خانه‌شان بیگانه است. پیش‌ترها گلدان‌ها و درخت‌ها و رخت‌های آویخته بر طناب‌ها را را نشانه‌ای از زندگی و تکاپو می‌دید، ولی اینک احساس می‌کرد که خودش از زندگی تهی می‌شود. وقتی وارد اتاق شد، قبل از همه تابلویی توجهش را جلب کرد... تابلو چند پرنده تنها که روی قفسی خالی نشسته و به ...
دریاس و جسدها
دریاس و جسدها بیل و کلنگ را روی شانه گذاشت. تنش غرق عرق بود. دست‌هایش گل‌آلود و پاهایش خسته بود. آرام رفت پیش ارشد صاحب و سرد و خسته گفت:«حالا داستانت را بگو.»...
مشاهده تمام رمان های بختیار علی
مجموعه‌ها