با چیزی که از ذهنم گذشت روی تخت صاف نشستم. اگر میشد اهورا دیگر یک غریبه نباشد چه؟ شاید تمام این مشکلات حل میشد! از فکری که در سرم میچرخید قلبم مثل قلب یک بچه گنجشک شروع کرد به تند تپیدن... اما مطمئنا اهورا به همین راحتیها قبول نمیکرد. جدای از تمام اینها فکرم احمقانه بود، چرا که حتی تصور بیان چنین خواستهای مرا دچار سرگیجه می کرد.