دنیا را رها کن
نمیدونم چهطور چیزی رو که سالها توی ذهنم نگه داشتم و به خودم اجازه ندادم برای کسی بازگو کنم در این موقعیت بگویم نمیتوانم افکار به هم ریختهام را مرتب کنم تا چیزهایی که میخوانم بنویسم تاثیر نامناسبی روی تو نداشته باشه. نمیدونم که در مورد گذشتهات چهقدر میدانی، نمیدونم... نمیدونم... ولی باید همه چیز رو بهت بگم...
تا کجا با منی
با چیزی که از ذهنم گذشت روی تخت صاف نشستم. اگر میشد اهورا دیگر یک غریبه نباشد چه؟ شاید تمام این مشکلات حل میشد! از فکری که در سرم میچرخید قلبم مثل قلب یک بچه گنجشک شروع کرد به تند تپیدن... اما مطمئنا اهورا به همین راحتیها قبول نمیکرد. جدای از تمام اینها فکرم احمقانه بود، چرا که حتی تصور ...