دلم هری ریخت پایین احساس کردم پوست صورتم از شدت سرخی داره میسوزه... گفتم میخواد اجازه بگیره برای خواستگاری لابد...! سرم رو انداختم پایین که با نوک انگشتش چونهام رو لمس کرد و آروم هل داد به سمت بالا... صاف زل زده بود تو چشمهام... زیر لبی گفت: یه وقتایی فکر میکنم... الانه که عسل چشمات بریزه بیرون...!