امشب به اندازه تمام سالهای عمرش سرشار از احساس بود. دلش اشک میخواست، دلش مادرش را میخواست و زانوی مهربانش و دستان گرمش را که نوازش کند موهایی را که سالها بود نوازشگری نداشت. در میان این حس عجیب، وجودش لبریز از انرژی بود. دلش ساعتها پیادهروی میخواست آن هم تنهایی تا مرور کند حرفهای سانیار را و تصور کند نگاه مهربانش را و ساعتها بر خود بلرزد حتی از نگاهی که او دزدید. دلش تنهایی میخواست با حضور سانیار! دلش در آن لحظات عجیب عشق میخواست و عاشقی و جوانی کردن را. دلش باران میخواست با چتری دو نفره تا در حاشیه خیابان و دوشادوش سانیار در تاریکی شبی که تنها روشنی آن لامپهای تیر برقهای شهرداری است، روی زمین خیس قدم بزند. دلش گرمای دستان مردانه او را میخواست تا دستان زنانهاش در احاطه آن فشرده شود. همه اینها را با هم دلش در آن لحظات حساس خواست و برای رسیدن به همه اینها باید بالهایش را باز میکرد تا میتوانست پرواز کند اما وجدانش یادش آورد سالهاست بالهایش بسته است.