گاهی غزاله میدید دایی بهزادش، مرغ عشق مردهای را از قفس درمیآورد تا توی باغچه چال کند و میگوید: «چه عمر کوتاهی داشتی زبون بسته!» بعد دمپاییکشان با پشت برجسته میرفت تا با بیلچهای خاک را زیر و رو کند؛ اینجور وقتها بود که غزاله احساس ترسی توی گلویش داشت که شبیه بغض نبود.