من آن روز که دریانورد پیر با قیافهای ژولیده و پایی لنگان از جاده بریستول به مهمانخانه (دریاسالار بنبو) نزدیک میشد و باربر جامهدانهایش را میآورد به یاد دارم. هنوز هم صدای گوشخراش او را که در مهمانخانه طنین انداخته بود، میشنوم و گویی که دیروز بود که نگاه کنجکاو خود را به او دوخته بودم و از ترس میلرزیدم.