بعد از اینکه اینو گفتم همهمون ساکت و غمگین شدیم. تو سکوت، چیزی رو یادم اومد که هیچوقت به هیچکی نگفته بودم. یه بار قدم میزدیم. فقط سهتاییمون بودیم و من وسط بودم. یادم نمونده کجا داشتیم میرفتیم یا از کجا میاومدیم. حتی فصلش هم یادم نیست. فقط یادمه بین اونا قدم میزدم و برای اولین بار احساس کردم به جایی تعلق دارم...