مرد ایستاد جلوی بردهفروش خضوع خاصی بردهفروش را فراگرفت، نیمچه تعظیمی کرد. زن بیهوا چشم از خیرگی به افق برداشت و گل پلاسیدهاش را به سمت مرد گرفت. مرد به آرامی گل را گرفت و بعد سکهای به بردهفروش داد. به زن اشاره کرد و گفت: تو در راه خدا آزادی.
مهمیرا و کمدی احساس در چشمانداز خیابان 55
برای چند ثانیه سرمای بیشتری را در خانه احساس کردم که حالا مطمئن بودم این حس نه فقط به خاطر سردی هوای خانه که از روی ترس میباشد. با قدمهایی آهسته به پنجره نزدیک شدم و هنوز پرده را کنار نزده بودم که یک بار دیگر همان نور را در حیاط دیدم اما مشخص بود در انتهای حیاط و نزدیک ...
هبذول
معطل نکردم؛ دست جوان را گرفتم و بالا رفتم و به محض آن که پایم بر سنگ سفید مدور قرار گرفت، حروف منقوش روی سنگ در تلألویی عجیبی درخشیدند. درخششی که با همه درخششهایی که تا به حال دیده بودم فرق داشت. این درخشش زنده بود و سیال؛ انگار موجودی زنده حجم تنش باز شود و من نقره های سیال ...
لو30یا
ما خواهران دریا بودیم؛ مریشا و تریشا. ملکه میگفت نام ما را پادشاه آگراداتس انتخاب کرده؛ مریشا یعنی جنگجو و تریشا یعنی جادوگر...