فایره دختری شکارچی است. او چیزی در مورد عواقب گرفتن و کشتن یک گرگ نمیداند و مانند تمامی انسانها، از بیرحمی نهفته در بطن جنگل میهراسد. اما یاد میگیرد که گرفتن جان موجودی جادویی چه بهای سنگینی در پی دارد... او در دربار افسونشده قلمرو دشمن خود محبوس شده، میتواند راحت در آن جا بگردد ولی حق فرار کردن ندارد. عاقبت نگاه نافذ اسیرکنندهاش که جسمی پر از آثار زخمهای جنگی و صورتی همیشه نقابپوش دارد -توجهاش را به خود جلب میکند. رفتهرفته خلاف هشدارهایی که درباره نژاد تاملین شنیده است احساساتش نسبت به او شکل گرفته و این گونه سایهای شوم و قدیمی رشد میکند.