تلافی تموم کارها رو سرش دربیار! رو کرد به من. «فقط میخوام یک کلمه بشنوم. هستی یا نه؟» «من....» «هستی یا نه، پوریا؟» «آره، هستم.» گفت: «میدونی چرا هر بار میکشوندتون پای تابلو . گند میزد به هیکل تو و هومن؟» «چرا؟» «واسه این که بهتون بگه هیچی نیستتن و باید مثل گوسفند باهاتون رفتار کرد.» برگشت. ماشین را روشن کرد. گفت: «امشب بهش نشون میدیم کی گوسفنده. اون عوضی الدنگ یا شماها که باید گند زده بشه تو زندگیتون.» توی آینه به من نگاه کرد. «مطمئن باش کارمون که تموم شد، یه احساسی داری که با هیچی تو دنیا عوضش نمیکنی.»