مجموعه داستان داخلی

شهربازی

درست ساعت هفت شب چهاردهم دی ماه هزار و سیصد و سی و سه شمسی بود که ناصر پایدار در خانه دکتر فرازمند را به صدا درآورد. باران به شدت می‌بارید. چراغ بالا سر در خانه خاموش بود. حس کرد در فلزی خانه هم از درون خیس شده است. همه‌چیز سنگین و تیره بود. چراغ‌هایی که بالای ستون‌ها نصب شده بودند فقط می‌توانستند باران را تا شعاع چند متری نشان دهند. اما همین باران که هاشوروار و موازی از آسمانی ناپیدا می‌بارید وقتی به آسفالت برخورد می‌کرد ناآرامی خود را نشان می‌داد و به ناگهان از جا می‌جهید، ضرب آهنگی تند و یکنواخت و کسل‌کننده به هم می‌زد.

9786008073154
۱۳۹۵
۱۷۶ صفحه
۲۰۷ مشاهده
۰ نقل قول
امین فقیری
صفحه نویسنده امین فقیری
۵ رمان فقیری در شیراز به دنیا آمد و در خانواده‌ای اهل کتاب و فرهنگ برزگ شد.
وی برادر «ابوالقاسم فقیری» فارس شناس معروف است. وقتی که در لباس سپاه دانش به روستا رفت زندگانی تلخ روستاییان او را واداشت تا از آنها بنویسد. وی حاصل چهار سال نوشتن را همگی در نخستین مجموعهٔ داستانی خود به نام دهکدهٔ پرملال در سن ۲۳ سالگی انتشار داد. این کتاب تا قبل از انقلاب ۵ بار چاپ شد ولی پس از آن اجازه ...
دیگر رمان‌های امین فقیری
اسب‌هایی که با من نامهربان بودند
اسب‌هایی که با من نامهربان بودند امین فقیری (1322) یکی از کهنه‌کارترین نویسندگان ادبیات داستانی ایران است. مردی که با نوشتن کتاب درخشان دهکده پرملال در دهه چهل خود را به ادبیات ایران معرفی کرد و بسیار ستایش شد. کتابی که سال‌هایی طولانی ممنوع بود تا این که در سال 1382 از نو منتشر شد. فقیری داستان‌کوتاه‌نویسی کاربلد است. اسب‌هایی که با من نامهربان بودند مشتمل ...
دهکده پرملال
دهکده پرملال
من و محمد فری
من و محمد فری یکی فریاد می‌کشد و خواب مارهای کویری را می‌آشوبد. یکی می‌نشیند و پنهان از چشم مارمولک‌ها چشم‌هایش را در زیر ماسه‌ها می‌کارد! یکی جوی کوچکی از اشک تدارک دیده تا در زمین ریشه بگیرد. یکی خودش را به گونه‌ای معکوس در زمین دفن کرده است. دو پای نحیف از شن‌ها بیرون است که دو چشم درشت در کف آن‌ها می‌درخشد.
ببینم نبض‌تان می‌زند
ببینم نبض‌تان می‌زند شب یا کوتاه کوتاه است یا طولانی. حد وسط ندارد. هم‌چنان که دردها از تاریکی استفاده می‌کنند و بر سر آدم هوار می‌شوند، عشق هم خروار خروار بر سر ْآدم می‌ریزد. صبح، زمان جدایی، اندوه سمجی روی گونه‌ها، درون چشم‌ها خوابیده بود. حزنش را می‌شد لمس کرد. از هر فرصتی برای نگاه کردن به من استفاده می‌کرد. کم‌کم می‌ترسیدم. معنای ...
مشاهده تمام رمان های امین فقیری
مجموعه‌ها