درست ساعت هفت شب چهاردهم دی ماه هزار و سیصد و سی و سه شمسی بود که ناصر پایدار در خانه دکتر فرازمند را به صدا درآورد. باران به شدت میبارید. چراغ بالا سر در خانه خاموش بود. حس کرد در فلزی خانه هم از درون خیس شده است. همهچیز سنگین و تیره بود. چراغهایی که بالای ستونها نصب شده بودند فقط میتوانستند باران را تا شعاع چند متری نشان دهند. اما همین باران که هاشوروار و موازی از آسمانی ناپیدا میبارید وقتی به آسفالت برخورد میکرد ناآرامی خود را نشان میداد و به ناگهان از جا میجهید، ضرب آهنگی تند و یکنواخت و کسلکننده به هم میزد.