یه معلم داریم، اسمش اولیاییه. تو کلاس، قصههای خطرناکی میگه... چشمان دایی از تعجب باز میماند. یکدفعه نگاهم میافتد به سایههای پشت پنجره. یا امام رضای غریب! انگار چیز سیاهی بالای دیوار حیاطمان راه میرود. نفسم بند میآید. فقط میتوانم با دست اشاره کنم به پنجره و دایی را خبر کنم. دایی، اونجا رو!... دزد....