غلتی زدم و به یاد مانی هدایتی افتادم. همان مرد خوشتیپی که برای اولین بار وقتی برای گرفتن فشارش با اصرار مرا خواسته بود دیده بودمش. او هم گوشهای از ذهنم را به خودش درگیر کرده بود. چرا؟ نمیدانستم. شاید چون هنوز هم هفتهای چند بار برای گرفتن فشارش به بیمارستان میآمد و تا من فشارش را نمیگرفتم، نمیرفت. آدم مرموزی بود. حرفی نمیزد و به جایش کلی سوال میپرسید. به شدت مغرور بود و اگر من سوالی میپرسیدم به شکلی میپیچاند.