من در آستانه این قرن، که گاهی تنها لحمهای گذرا به نظرم میرسد، پا به دنیا گذاشتم. هر چه جلوتر آمدهام سالها سریعتر گذشتهاند. وقتی از روزهای جوانیام حرف میزنم، ناچارم مدام بگویم: این مال پنجاه یا شصت سال پیش بود؛ در حالی که حس میکنم هنوز از آن دوران دور نشدهام. اما از طرف دیگر گاهی زندگی به نظرم خیلی طولانی میآید. انگار آن پسربچه یا جوانی که آن کارها را انجام داده اصلا من نبودهام. اکنون که به پیری و تنهایی گرفتار شدهام، آینده را تنها در حالت فاجعه یا آشوب میبینم. به نظرم میرسد که قرن ما یکسره به انحراف افتاده و به سوی نکبت و بدبختی پیش رفته است. به گمانم در آن جنگ بزرگ و ازلی سرانجام شر بر خیر پیروز شده است. عوامل زوال و نابودی کاملا مسلط شدهاند. روح بشر نه تنها به سوی کمال و روشنایی نرفته، بلکه حتی در تاریکی سیاهتری فرو غلطیده است. من به حیرتم که آن چشمههای نیکی و فرزانگی که قرار است روزی به نجات ما بیایند، از کجا خواهند جوشید؟