مانده بودم با سر برهنه! صبح فهمیدم... وقتی آفتاب زد... داشتم توی آینه سر و صورتم را نگاه میکردم... یکی از لگدهای پسره خورده بود توی صورتم. لبم بدجوری پاره شده و تمام چانه و سینه مانتوم پر خون بود... چارهای نداشتم. همانجور با سر برهنه راه افتادم. آدم حسابیها سوارم نمیکردند و آش و لاشها بوق میزدند...