این طور نگاه کردنت همیشه ته دلم را خالی میکرد. اضطراب میانداخت به جانم. اضطراب این که یک روز، دیگر نباشی. اصلا برای ماندنی شدن همین دلهره توی وجودم بود که آن روز گرم خرداد، بعد از آخرین امتحان، وقتی کارت ورود به جلسه امتحانت را از وسط پاره کردی و پرت کردی توی هوا و دو تکه کارت چرخید توی باد گرم و چند متر آن طرفتر افتاد زمین، دویدم و برداشتمش. اصلا از آن روز به بعد هر بار به این عکست نگاه کردم همه بادهای گرم جهان وزید توی کوچه و خانه و هر کجا که بودم و من با باد دویدم تا تو را، تا عکس تو را بگیرم و نگذارم گموگور شود، نگذارم گموگور شوی.