کنجکاوانه نگاهم میکرد تا به همین زودی جواب را ازم بگیرد. حال که من به نقطهای دور در آن سوی دنیا میاندیشیدم، جایی که آرمین تنها و دست خالی در روی نقطه کور کره زمین چرخ می خورد و در همینجا دست و پایم را به زنجیر عشقش میبست و فکر در به درم را معطوف خودش میکرد. اینها اگر عشق نبود، پس چه بود؟!