اسکار مادر سیوهشت سالهاش را میفروشد. زنی تقریبا خوش قیافه، با محبت و دارای صدایی دلنشین که رفتن به شهر بازی را دوست دارد، یک عالمه قصه بلد است و تقریبا هیچوقت آدم را دعوا نمیکند. پس چرا اسکار میخواهد او را بفروشد؟ چون فکر میکند از وقتی نخودی به دنیا آمده، مادرش دیگر او را دوست ندارد.