روی پل، از پشت سر قامتی گذشتم که روی جانپناه خم شده بود و به نظر میرسید دارد گذر آب را تماشا میکند. نزدیکتر که شدم، هیکل ترکه و باریک زن جوانی را دیدم که لباس سیاه پوشیده بود. میان موهای تیره و یقه بالاپوشش، فقط پس گردن شاداب و خیسش که من نسبت به آن حساس بودم، دیده میشد. اما پس از اندکی دودلی به راهم ادامه دادم... حدود پنجاه متری دورر شده بودم که صدایی شنیدم که به رغم دور بودن، در سکوت شبانه به نظرم وحشتناک آمد، صدای افتادن جسمی توی آب. بیدرنگ ایستادم، اما به طرفی که صدا آمده بود، برنگشتم. کم و بیش پس از آن، صدای فریادی را شنیدم که چندین بار تکرار شد و همراه با مسیر آب جلو میرفت، بعد ناگهان خاموش شد. سکوتی که پس از آن در دل شب ناگهان به حالت تعلیق درآمد، به نظرم پایاننایذیر آمد. دلم میخواست بدوم ولی از جایم تکان نخوردم...