«گلچین میدانست که خواب نازی سبک است، دستهای نازی را طوری به ستون اتاق بست که رویاهایش ترک بر ندارد. پاهایش را هم به چهارچوب در و پنجره بست؛ اما نازی چشمهایش را باز کرد. چگونه ممکن بود چشمانش را باز نکند؟! دست خیال هم اگر به دامنش میرسید، چشمهایش را باز میکرد، همه وجودش به لرزه میافتاد، وحشت راه بر گلویش میبست و رنگ به رنگ میشد؛ درست مثل حالا. نازی جیغ کشید، جیغی که رگ به رگ و بند به بند تن گلچین را درنوردید و در تمام فضای اتاق و سراسر گلوی آن شب تاریک پیچید و پژواک آن بر کاخ آمال و آرزوهای گلچین آوار شد. گلچین وحشتزده از جا برخاست، به طرف پنجره رفت، آن را باز کرد. تکه چوب تراشیده، ابزار جنایت، هنوز در مشتش بود. «حالا دیگر یر به یر شدیم عمو رحیم!» شب دهان گشودهای بود که تکه چوب را فرو بلعید.»