«سحر آمدم به کویت...»
بهزاد که برایش زمزمه کند، پرستو باز هم شیدا میشود. از خنده ریسه میرود و شینش میزند و کشدار و غلیظ میگوید: «عاشقتم.»
اصلا همینجا نشسته بودند و هوا هم همینقدر دلچسب بود، که بهزاد در دلش ماندنی شد.
هیچوقت پای زنها به ابرها نمیرسد
مسافرها خندیدند، یکی از دخترها در گوش آن یکی چیزی گفت و آرام طوری که راننده نفهمد باز هم خندیدند. چند دقیقه بیهیچ حرفی گذشت تا این که زن راننده یک برگه آزمایش از زیر پارچه پولیشی روی داشبورد بیرون آورد و به زنی که بچه شیر میداد و بعد به مسافرهای صندلی عقب نگاه کرد و پرسید: کسی از ...