هوا تاریک بود "البرز"، اتومبیل رو کنار خیابان پارک کرد و به همراه فاخته شروع به قدم زدن کردند. در هنگام قدم زدن گاهی دستهایشان به یکدیگر برخورد میکرد. او دوست داشت که دست فاخته را در دست بگیرد. چشمهای فاخته دنیای صداقت و شادابی بود، با قامتی بلند، شانههایی مناسب و چهرهای مهربان. به هر جایی که میرسیدند از آن مکان برای البرز تعریف میکرد. اسم قبل آنجا چه بوده و اکنون چه نامی دارد، افراد سرشناس آن محله چه کسانی هستند. علت نامگذاریش چه بوده و بدون ظاهرسازی حرف میزد، بیان شیرین و گرمی داشت. مانند این بود که برای اولین بار کسی پیدا شد تا دنیا را یکبار دیگر برایش از نو تعریف کند. البرز در ذهن مطالب گفته شده فاخته را با اطلاعات خودش تطبیق میداد. اطلاعاتش سطحی بود ولی آنچه میگفت حقیقت داشت.