هنگامی که صدای نفسهای آرام برادرم را شنیدم، احساس حسادت کردم و حس محبتآمیزم را نسبت به او از دست دادم. درون روستا مردههایی رها شده و سوخته نشده در سکوت خوابیده بودند یا مثل من از بیخوابی رنج میبردند و بیرون روستا، مردمانی بیوجدان و بیهمهچیز در خواب خوش فرو رفته بودند. لبهایم را گاز میگرفتم و با عصبانیت جوش و خروش میکردم و قفسه سینهام از خشم و اضطراب منقبض شده بود. با خودم فکر کردم تا به حال از این دو جنازه باید میکروبهای بیشماری همه جا پخش شده و هوای این دره باریک را آلوده کرده باشد. اما چه چیزی بدتر از این که هیچ کاری از دستمان برنمیآمد...