جز این شاخههای شکسته. هیچ نسبتی با تو ندارم. تو آنقدر فروتنی که اگر باران ببارد گل میشوی. چشمهایت مزار. و دستهایت پنجره فولاد - ملایم و غمگین - شفاخانه اما دریا بود. که ماهی قرمز را کشت. در زیارت. چنان دردی مرا نشانه گرفت. که سالها. با بالهای گچ گرفته شنا میکردم. و طوری سرد بودم که اگر کسی صدایم میزد. بخار دهانش را میدید. میترسیدم از جلبک از عمق آب. و کوسههای نامرئی تعقیبم میکردند.