شاید کور باشم، اما هنوزم یه انسانم. حق منه که بهم احترام گذاشته بشه. من توی جنگ بودم. من اون بیرون، از کشورم، خانوادم، پدرم و مادرم، زنم و بچههام دفاع میکردم. هر روز و هر شب مرگ رو جلوی چشمام دیدم. میخوام این طوری حس کنم که داری نگام میکنی. اون وقت کمتر احساس تنهایی میکنم. بعضی وقتا حس میکنم که فقط باید بلند شم و یه چراغ روشن کنم. بعدش میتونم ببینم... واضح و راحت. شاید اگه قبل از این نمیدیدم و نمیدونستم که دنیا چه شکلیه، اون وقت تحمل این تاریکی بام راحتتر بود. الان انگار دنیا برام مرده. هر طرف میرم به این فکر میکنم که هر چیزی چه شکلی بوده، اما دیگه این طوری نیست. شاید خیلی چیز زیادی واسه دیدن وجود نداشته باشه. شاید وقتی همه چیز گفته شده و هر کاری بگی انجام داده شده، آدم باید واقعا ممنون باشه که نمیتونه ببینه. قبلا بهتر بود. من چیزایی رو تجربه کردم که هیچ انسانی تجربه نکرده. صدام رو میشنوی؟ میشنوی چی دارم میگم؟ میشنوی؟