عزیز روزهای من! اجازه هست، روی ماه شما را ببوسم؟ اجازه هست، به دور شما بگردم؟ اجازه هست، تصدق چشمهایتان شوم؟ هر روز، با دعای خیر راهیات کنم؟ هر شب، خستگیهایت را شانه باشم؟
من دیگر توان خاطره ساختنم نیست
من دیگر توان خاطره ساختنم نیست.
کفشت را که در خانه من در آوردی مهمان خطابت نمیکنم...
تو صاحبخانه ای نه اینکه اگر باز کفش به پا کنی بروی من میمیرم... نه اما فرقی با آن سالمند اتاق شماره هفت خانه سالمندان که هر روز با یک بغض که چرا باز صبح را دیده است ندارم...
آغوشش عشق بود
من از این پرسش تکراری.
هیچگاه خسته نمیشوم.
همین پرسش این روزها:
چشمانت رنگ دیگری دارد؛ عاشق شدهای؟
و من به لبخندی اکتفا کنم.
و در دل بگویم.
عاشق؟ کجنون شدهام! مجنون.
تمام این روزها به فدای آن روز.
که من جایی کنار خاطرههایم خواهم نوشت:
آغوشش؛ عشق بود.