من دیگر توان خاطره ساختنم نیست. کفشت را که در خانه من در آوردی مهمان خطابت نمیکنم... تو صاحبخانه ای نه اینکه اگر باز کفش به پا کنی بروی من میمیرم... نه اما فرقی با آن سالمند اتاق شماره هفت خانه سالمندان که هر روز با یک بغض که چرا باز صبح را دیده است ندارم...