صمد طاهری: ... سر خیابان که رسیدم پاسبانها را دیدم. پنج شش نفر بودند و جلو بازار قدم میزدند. همهشان رولور بسته بودند. دوتاشان گمپل و بقیه دراز و دیلاق بودند و سبیلهای چخماقیشان را روبهبالا تابانده بودند. توی همین دیلاقها هم فقط یکیشان قدش تا گوشهای ماهر میرسد. جلو جلو طبق عمو ناصر که رسیدم خواستم ماجرا را بپرسم. عمو ناصر چشمکی زد. یعنی که زودتر از آنجا دور شوم. از خیابان گذشتم و رفتم توی میخانه. قضیه را برای ماهر تعریف کردم. ماهر از زور بیکاری نشسته بود روی صندلی، سر بطریها را میان دوانگشت شست و اشارهاش میگذاشت و له میکرد. گفت: «خودم مامورها رو دیدهم. حالا میگی چه کار کنیم؟» گفتم: «بهتره یه مدت سنگپرونی رو قطع کنیم تا اوضاع آروم بشه.» با سر اشاره کرد به پاسبانها و گفت: «فکر میکنی اینها بتونن جلو ما رو بگیرن؟» گفتم: «معلومه که میتونن. مگه نمیبینی رولور بستهن؟» ...