گفتم: «بابا، شهباز چیه؟» پدرم خندید. تو لیوان چای ریخت و دستم داد. گفت: «پازنیه که از گله دور شده.» گفتم: «پازن یعنی قوچ؟» دوباره خندید، گفت: «یعنی بز وحشی.» گفتم: «یاغی هم یعنی بز وحشی؟» گفت: «آره.» حبه قندی به دهان گذاشتم و چای را آرام فرو دادم. گفتم: «تو این کوه فقط یه شهباز هس؟» گفت: «ده دوازده تا بود. حالا همین یکی باقی مونده. این از همهشون گندهتره.» گفتم: «چرا امنیهها خودشون نمیرن شکارش کنن؟» گفت: «چون خودشون شکارچی نیستن.» رفتم لیوان را گذاشتم تو خورجین. گفتم: «چرا خاله روشنک گریه میکرد؟» سفیدی چشمهایش را به من دوخت. گفت: «خاله روشنک از رگ و ریشه ما نیس. این یادت باشه.»