در گوشه پرهیاهوی کافه. خمیده بر روی میز. پیرمردی تنها. نشسته است. روزنامهای در برابرش. به یاد حظ ناچیز سالهای رفته. آنگاه که توان و هوشی داشت، و خیره میشود. او میداند که اکنون بسیار پیر و فرتوت است، میبیند، احساس میکند. انگار که همین دیروز جوانکی بود. زمان به سرعت گذشته است. و میاندیشدکه عقل چگونه او را به سخره گرفته.