ارنست رواندرمانگری بود که به کارش عشق میورزید. بیمارانش هر روز او را به خصوصیترین اتاقهای زندگیشان دعوت میکردند. و او هر روز آنها را تسلی میداد، تیمارشان میکرد و ناامیدی را از آنها دور میکرد... کسی که به کارش عشق میورزد، خوش شانس است. ارنست احساس خوش شانسی میکرد. البته چیزی بیش از خوش شانسی، او احساس خوشبختی میکرد... بعضی از صبحها، از پنجره مطبش ... به آسمان مهآلود نگاه میکرد و با خود تصور میکرد که اسلافش در رواندرمانی در افق منتظر ایستادهاند..... کلمات کلیدی: ادبیات و داستان، معاصر، اروین یالوم، حسین کاظمی یزدی.