باز یک صبح دیگر و باز دلهره کشدار و چسبناک چون دیروز و چون پریروز... اما از ادامه این آهنگ ذهنی منصرف شد. از کنار دریچه کنار رفت و سعی کرد خوب و درست و روشن بیندیشد. کسی یا کسانی بودند که ظاهرا قصد داشتند او را بکشند. اما این یا اینها عجلهای هم نداشت. این کار را با طمانینه، خونسرد و آرام انجام میداد. شییه یک حرفهای. اما اگر قرار بود یک حرفهای این کار را انجام دهد باید تا به حال مرده باشد. شاید قرار بود همه اینها پاپوشی برای او باشد تا دست آخر او را مسبب تمام این وقایع بنامند. اما اگر کسی میخواست انتقام بگیرد و او را بچزاند؟ باز هیکل لاغر و دوکیشکل گلخاری پیش چشمش آمد. اما گلخاری جربزهاش را نداشت. شاید هر که بود فقط میخواست او را بازی دهد، فقط کمی بچزاند. آخر او که کارهای نبود. تنها کسی که میشناخت یکتا بود و چه معلوم شاید یکتا هم آنقدری که خودش نشان میداد دمکلفت نبود.