مردم میگفتند او تلخ است. شاید راست میگفتند. هیچوقت عکسالعمل خاصی در برابر این حرف نشان نداده بود. مردم اغلب او را ضد اجتماع میدانستند. اوه فکر کرد این یعنی او بیش ازحد به مردم اشتیاق ندارد. و در این مورد، با بقیه کاملا موافق بود. کاری به کار دیگران نداشت. در افکار خودش غرق بود. برای همسرش یک قفسه کتاب ساخته بود و همسرش آن را پر از کتاب افرادی کرد که صفحه به صفحه درباره احساساتشان نوشته بودند. اما اوه از آنها چیزی نمیفهمید و فقط مسائلی را درک میکرد که میتوانست ببیند و لمس کند: مثل چوب و بتن؛ شیشه و فولاد و چیزهایی که میتوان روی کاغذ کشید. اوه سیاه و سفید بود. اما همسرش رنگی بود. او تنها رنگ زندگی اوه بود...