تو مرا بیمنتها کردهای، رضای تو این است. تو این سبوی شکننده را همیشه خالی کرده. باز از حیاتی تازه سرشار میکنی. تو این نی کوچک را بالای تپهها و درهها بردهای و. از آن نغمههای جاودانه نو دمیدهای. از نوازش انوشه دستهایت، این دل کوچک من، از شادی، حدودش را گم میکند و نگفتنی را به زبان میآورد. هدیههای بیمنتهای تو. فقط به این دستهای خیلی کوچکم به من میرسند. قرنها میگذرند و تو همچنان میریزی و. باز برای پر شدن جا هست.