دختر نوجوان: (به مرد بازجو و تماشاگران.) اونقدر دویدیم که رسیدیم وسط پارک. پشت سرم رو نگاه کردم؛ هیچکی نبود؛ هیچکی! تا چشم کار میکرد، سفیدی بود؛ سفیدی و سفیدی. روی برفها فقط جای پای من بود و اون. گفت: «بیا آدم برفی درست کنیم.» سرم رو برگردوندم؛ دیدم با چشمهای سرخش بهم زل زده؛ توی اون سرما خیس عرق بود؛ دیگه لبخند نمیزد؛ گرمای نفسش رو روی صورتم احساس میکردم؛ بغلم کرد و من رو بوسید. مثل چوب شده بودم. کنار گوشم یه چیزهایی میگفت. فکر کردم داره شوخی میکنه. هیچکی شوخی شوخی آدم رو نمیبوسه. من نمیترسیدم. (مکث). چرا نمیترسیدم؟!