پیامکی سحرگاهان به دستش میرسد که تنها شامل سه کلمه است: "بهت نیاز دارم." ایسا همهچیز را رها میکند، نوزاد دخترش را برمیدارد و یکراست به سمت سالتن به راه میافتد. او مهمترین روزهای زندگیاش را در مدرسه شبانهروزیاش که اطراف آنجا بود، گذرانده است؛ روزهایی که هنوز هم سایهشان بر دوش او سنگینی میکند. ایسا و سه تن از بهترین دوستانش عادت به بازی دروغ داشتند. آنها برای اینکه دیگران داستانهای عجیبشان را باور کنند، با هم رقابت میکردند. حال پس از گذشت هفده سال از این پنهانکاریها، چیزی وحشتناک در ساحل پیدا شده است. چیزی که ایسا را به همراه سه زنی که سالهاست آنها را ندیده، اما هرگز فراموششان نکرده است، مجبور به رویارویی با گذشته میکند، تجدید دیدار گرمی در کار نیست: سالتن برای آنها امن نیست، نه بعد از کاری که کردهاند، وقت آن است که این زنان تکلیف داستانشان را روشن کنند...