مرد 1 و مرد 2 بحثشان میشود، رک و بیپرده. گفتگوی دو دوستی که سالهاست همدیگر را میشناسند، باهم دوستاند و خاطرات مشترکی دارند. گفتگویی محترمانه، البته اگر کنایهای که فورا جو صمیمانه صحبتشان را خراب میکند، در کار نبود. موضوع این است که یکی از آنها دیگری را به خاطر صحبتهای تلخی سرزنش میکند، به او برمیخورد، احترام صمیمانهای را ظاهرا بین آنهاست به چالش میکشد... زیرا مرد 1، قبل از آن که نمایشنامه آغاز شود، گفته است: «چه خوب...» و همین چند کلمه تاثیر گردباد را دارد. یک مرد و یک زن، یک پدر و یک مادر، همدیگر را میرنجانند، آن هم زیر نگاه ریشخندآمیز بچهای (بچه خودشان) که صرف حضورش، حتی از دوردست، مانعشان میشود آزادانه اثری را که تماشا میکنند تحسین کنند. غیر ممکن است ادا کردن کلمات «زیباست» در برابر چیزی که نگاه خصمانه یا صرفا بیتفاوت پسر ظاهرا به عدماش بر میگرداند. پسر جوان، همچون «اشعه مرگبار» داستانهای مصوری که دوست دارد، با افکاری که از والدینش وام میگیرد آنها را فلج میکند و کلماتی را که به کار میبرند از کار میاندازد.