زمین میلرزه. آسمون، سیاه سیاهه. زمین دهن باز کرده و نصف کوه اومده پایین... دیوارهای کاهگلی کپه شده و روی هم افتاده. تیرآهنهای مچاله شده، آسفالتهای ترک خورده... ماشیهای چپه شده. جلوی در خونهم میایستم... خونهی بی سقف. مهدی جان روی پله دم در حیاط نشسته، خونهی بی چهارچوب و حصار، و دری که در باد تکان میخوره. تراب دستش رو انداخته روی شانهی پدرش. گلاره سرش رو گذاشته روی زانوی مهدی، مات و مبهوت. میخوام بگم... مجید... که سهتایی به سقف و کپهی خاک اشاره میکنند...